هر روز این جمله رو میشنوم چرا اینقدر بی حسی و حتما هستم که اینقدر میشنومچند سال پیش خیلی دوست داشتم روابط اجتماعیم بالا باشهبتونم با هر کسی که دوست داشتم صحبت کنم ، موضوع پیدا کنم بعد از دانشگاه روی این حس کار کردم و خوب پیش رفتاما دلیل برای ادامه این موضوع نداشتم یعنی به جز حیطه کاری و در لحظه، برمیگردم به حالت خودمتوو کار چون زیاد شوخی میکنم و کارم جوریه که جدی بودن زیاد سنگین میکنه کار رو بعضی ها فکر میکنن خبریه یا فقط با خودشون شوخی میکنیه منشی خانم سن بالا گرفتم، تقریبا کل کلینیک رو بهش سپرده بودم، بچش رو درس میدادم ولی دست کجی میکرد بعد که اخراجش کردم به هیچکس هیچی نگفتم که آبروش رو حفظ کنم ولی عوضش پشت سرم هر روز خدا بد میگفتبه
ترین دوست دانشگاهم رو بهش کار دادم، اینقدر هوول بازی در آورد و هر روز با یه دختر بود که داشت برام داستان درست میکرد جالب با اسمم دختربازی میکرد در صورتی که کار ما حرفه ایه و کار از کثیف کاری جداست ، آخرشم وقتی عذرش رو خواستم با انگ بی حس بودنم، رفت:(یه مدت پیش که غرق کلینیک و کار بودم یه دختری که بنظر آدم منطقی و موجه بود هر روز تو کلینیک می اومد و در آخر به اون منشی عوضیم گفت که ازم خوشش اومده منم گفتم باهاش صحبت کنم بد نیست ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود فهمیدم شوهر دارهچشم هام از تعجب داشت در می اومد، صدام در نمی اومد چطور اینقد راحت داره صحبت رو ادامه میده.علت رو که پرسیدم گفت: ما طلاق عاطفیم:( یعنی چی رو تا الان نفهمیدم ولی تو دوران ما هرکی با زن و مرد همسر دار بود بی ناموس دو عالم بودفقط ازش خواستم دیگه هیچ وقت کلینیک نیادشریکمم اول کار بهم خیانت کرد ولی به وقتش هواش رو داشتممن تمام این ها رو دیدم ولی با لبخند ردشون کردم، اما همشون تبدیل به بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 14:30